یه روز یه آهوی قشنگ
توی بیابون پر سنگ
دام شکارچی رو ندید
اگه می دونست می پرید
یهو می افته توی اون
وای وای وای
آهو چنان دردش میاد
های های های
امام رضا زود می رسه
می بینه آهو رو میگه
اون مامان مهربونه
می خواد به بچش شیر بده
نگا بکن به چشمونش
پر اشکه پر اشکه
التماست هی می کنه
قشنگه قشنگه
اگه بذاری اون بره
می دوه مثل فرفره
وقتی شیر بچشو داد
می دوه پیشت مثل باد
ضمانتش رو می کنم
قول می دم قول میدم
گره هاشو باز می کنم
قول می دم قول میدم
شکارچی که آهو رو دید
حرف امام رو زود شنید
بنداشو تند تند باز میکرد
پاهاشو بوس وناز میکرد
آهو تشکر کرد و رفت
هو هو هو
تا که رسید به بچه کرد
بو بو بو
بچه به سینه مامان
چسبید و مک می زد ازآن
سینه مامان آه و آه
بچه آهو پر از نگاه
آهو شیر بچشو داد
زد فریاد زد فریاد
اسم امام رو از دلش
بر سر داد بر سر داد
بچشو به خدا سپرد
می دوید و خاک می آورد
شکارچی که آهو رو دید
ازش خجالت می کشید
اونو آزاد گذاشت و رفت
رفت رفت رفت
دور امام رضا می گشت
هشت و هفت
فرج
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 ساعت 14:32