دستم را تو بگیر
گفتی: (( سفر به دیار عشق پایانی ندارد. این راه را بازگشتی نیست...)) و من از تو طلب
کردم (( راه را نشانم بده)) تو خوب میدانستی که من هنوز در خانه شروع مانده ام. من رفتن را آموختم. اما آغاز را از یاد بردم.
سپید را آموختم اما سیاه را از یاد نبردم. فریاد را آموختم اما از سرزنش نا محرمان ترسیدم. در آسمان بی ستاره ام چه زیبا
درخشیدی. اما من به زمین خیره ماندم. پناهم شدی. ناجی مهربانم شدی. اما من چشم به راه همسفر ماندم.
صبر را نشانم دادی و بر صحن تاریک قلبم چه پر نور و سوزنده تابیدی. اما من درپی روزنه امید میگشتم. راه را نشانم دادی.
من پی چاه رفتم. فانوس راهم شدی اما من در انتظار روز نشستم. مقصد و مقصود راهم شدی و من بر نعمتهای بی دریغت خط فراموشی کشیدم.
خدایا امروز منم که در خانه شروع خسته از راهی دراز وا مانده ام با کوله باری از وحشت با دستانی بی رمق و لرزان. با چشمانی پر از غم و با قلبی سرشار از حسرت. چه کنم در این کوره راه بی فانوس؟ دستم را بگیر.